بدون عنوان
دانه به یک ریشه گفت : فصل زمستان شده خانۀ تاریک من یخ زده ، ویران شده در دل این خاک سرد دلم پریشان شده ریشه به آن دانه گفت: گریه نکن زار زار یک دوسه ماه دیگر باز بکش انتظار می دهد این برف و یخ مزدۀ فصل بهار باد از راه آمد ابر باخود آورد آسملن را با ابر ذرّه ذرّه پر کرد چادرش را دنیا برسرخود پوشید گُم شد آن بالاها نورِگرم خورشید برق زد ، رعد آمد مثل شیری غرید ابرها ترسیدند باز باران بارید خاک ، آرام آرام آبِ باران را خورد باد آمد ، هو هو ابر را با خود برد بازهم پیدا شد خنده های خورشید آسمان آبی شد باز هم گل خندید ! ...
نویسنده :
مادر
11:42