دلبنددلبند، تا این لحظه: 14 سال و 29 روز سن داره

دوست تنهاییم

بدون عنوان

دانه به یک ریشه گفت : فصل زمستان شده خانۀ تاریک من یخ زده ، ویران شده در دل این خاک سرد دلم پریشان شده ریشه به آن دانه گفت: گریه نکن زار زار یک دوسه ماه دیگر باز بکش انتظار می دهد این برف و یخ مزدۀ فصل بهار باد از راه آمد ابر باخود آورد آسملن را با ابر ذرّه ذرّه پر کرد چادرش را دنیا برسرخود پوشید گُم شد آن بالاها نورِگرم خورشید برق زد ، رعد آمد مثل شیری غرید ابرها ترسیدند باز باران بارید خاک ، آرام آرام آبِ باران را خورد باد آمد ، هو هو ابر را با خود برد بازهم پیدا شد خنده های خورشید آسمان آبی شد باز هم گل خندید ! ...
11 ارديبهشت 1390

بدون عنوان

ادهو هو می کند میزند در را به هم نیمه شب از خواب ناز با صدایش می پرم ناگهان در باز شد یک نفر پیشم نشست روی خواب چشم من او کشید آرام دست چشم های کوچکم بسته شد از ترس باد حس خوبی پرکشید گونه ام را بوسه داد گفت : از مادر نترس باد مهمان در است دست های کوچکت توی دست مادر است
11 ارديبهشت 1390

بدون عنوان

هفت جا نفس خود را حقير ديدم نخست : هنگاميکه به پستي تن مي داد تا بلندي يابد، دوم : آنگاه که در برابر از پاافتادگان مي‌پريد، سوم : آنگاه که ميان آساني و دشوار مختار شد و آسان را برگزيد، چهارم : آنکه گناهي مرتکب شد و با يادآوري اينکه ديگران نيز همچون او دست به گناه ميزنند ، خود را دلداري داد، پنجم : آنگاه که از ناچاري، تحميل شده‌اي را پذيرفت و شکيبايي‌اش را ناشي از توانايي دانست، ششم : آنگاه که زشتي چهره‌اي را نکوهش کرد، حال آن که يکي از نقاب‌هاي خودش بود، هفتم : آنگاه که آواي ثنا سرداد و آن را فضيلت پنداشت. جبران خليل جبران ...
11 ارديبهشت 1390